اگه به هوش خودت می نازی به این معما جواب بده.
یه طلا فروش بود که یه شاگردی داشت که شبها داخل مغازه می موند و نگهبانی می داد . یه روز این طلا فروش می خواد به مسافرت تجاری با هواپیما بره، وقتی از شاگردشَ خدَاحافظی می کنه، شاگرده به طلافروش می گه که دیشب خواب دیدم که هواپیمایی که شما با اون به مسافرت رفته ای سقوط کرده و شما مرده اید، بنابراین طلا فروش یه این مسافرت نمی ره، از قضا هواپیما سقوط می کنه و طلا فروش از مرگ نجات پیدا می کنه، فردا صبح طلا فروش به مغازه میاد و به شاگردش یه پول خوبی بخاطر نجاتش به او میده ولی شاگرد را هم اخراج می کنه. حال بگویید که چرا با وجود اینکه شاگرد جون طلا فروش را نجات می ده ولی او را اخراج می کنه؟